هورادهوراد، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

من هورادم

شیرینی پزی

این روزها سرم خیلی شلوغه سال نو است و هزارتا کار . امروز من در درست کردن شیرینی به مامان کمک کردم بعد هم چون خسته بودم رفتم خانه مامان جان و بابا جان استراحت و عشق و صفا و مامان بابا رفتند بیرون خرید . فقط نمیدونم چرا مامان نمی گذارد من شیرینی ها را بخورم و فقط قاشق خالی به من می دهد.   این هم عکس من در حال شیرینی خوری ...
28 اسفند 1389

خانه تکانی

  سلام امروز همه چی توی خانه ما متفاوته امروز روز خانه تکانی است منم بلند شدم و خودم را برای خانه تکانی آماده کردم ولی نمی دونم چرا من را بعد از صبحانه بردند طبقه پایین پیش مامان جون و بابا جون ظاهراً به کمک من احتیاجی نیست . من کلی با مامان  جون و بابا جون بازی کردم و وقتی آمدم خانه همه جا تمیز و خوشکل شده بود .مامان می گه برای سال نو همه چی باید تمیز باشه .   عکس من در حال آماده باش خانه تکانی ...
27 اسفند 1389

اولین غذا

سلام دیروز مامان منو نشوند روی صندلی و اولین غذا را بهم داد خیلی خوشمزه بود تمام شده بود ولی من همش دنبال بقیش می گشتم من دیگه بزرگ شدم . ...
24 اسفند 1389

آماده سفر

سلام امروز همه چی عجیبه مامان و بابا تمام وسائل منو جمع کردند بابا جون می گه داریم می ریم مسافرت من که نمی دونم چیه شاید یک خوراکی جدید باشه وقتی فهمیدم به شما هم میگم.       ...
24 اسفند 1389

سرماخوردگی

سلام این روزها ما خانوادگی سرماخوردیم و همگی سرفه می کنیم این اولین سرماخوردگی منه از یک نی نی توی هواپیما که کنار دستمون نشسته بود گرفتم . اولش حالم خوب نبود و از سرفه می ترسیدم اما الان به نظرم با مزه است و وقتی مامان سرفه می کنه من کلی بهش می خندم . خلاصه دارم از مامان بابام مواظبت می کنم چون حال من از آنها بهتره آخه من قویترم. ...
24 اسفند 1389

بسیار سفر باید

سلام به همگی مامان جونم میگه بسیار سفر باید تا .... فکر کنم من هم حسابی پختم که بهم اینو می گن توی مسافرت یادگرفتم بچرخم و توی دشک خودم مثل عقربه ساعت تکان بخورم تازه کلی هم این روزها آواز می خوانم و صحبت های طولانی می کنم توی مسافرت هم با کلی آدم جدید آشنا شدم یک سری کار جدید هم کردم . مثلا توی بقل مامانم نشسته بودم از نی مامانم نوشابه خوردم که مامان صداش درآمد اخه زیر ۱ سال نباید کسی نوشابه بخوره ، یک بار هم آب نارنگی خوردم . یک بار هم یواشکی به طرف شکر حمله کردم و از ترس مامان تا توی چشمم شکر رفت ولی خوشمزه بود و کلی خندیدم هر چند که مامان ناراحت شد . خلاصه من حسابی پختم و تجربه کسب کردم.     ...
22 اسفند 1389

سرزمین لبخند ها

بعد از اینکه مامان و بابا وسائل را جمع کردند رفتیم یک جایی به نام فرودگاه و سوار یک چیزی شدیم به اسم هواپیما من که نفهمیدم چی شد فقط دیدم همه چندین ساعت نشستن و تکان نمی خورن منکه شیرم را خوردم و خوابیدم وقتی بیدار شدم یک جایی بودیم که بهش می گن کشور لبخندها ((تایلند))همه خیلی مهربان بودند و بچه ها را دوست داشتند حتی نگذاشتند ما در صف وایسیم و من و مامان بابا را از در ویژه بردند که مخصوص بچه دارها بود خلاصه من پارتی مامان بابام شدم . آنجا هوا خیلی گرم بود و من همش لباس تابستانه می پوشیدم ، جاهای زیادی رفتیم معبد ، دریا ، بازار ، جنگل ، باغ وحش و من کلی چیزهای جدید دیدم هرجا می رفتیم من با همه عکس می گرفتم و خوش می گذشت اینجا هم...
21 اسفند 1389

تاخیر

سلام از اینکه دیر آمدم واقعا ببخشید آخه ما بعد از مسافرت همگی سرماخوردیم و دیگه حالی برای پشت کامپیوتر نشستن نداشتم. الان حالم بهتره و می تونم سفرنامه ام را براتون تعریف کنم ...
21 اسفند 1389

خاطرات

تصمیم گرفتم کمی از خاطراتم براتون بگم  من توی بیمارستان صارم به دنیا آمدم وقتی آمدم همه جا تار بود اما آرام آرام بهتر شد من الان با مامان بابام زندگی می کنم اما مامانی و بابایی و عمه و عموم هم توی آپارتمان ما هستند و من هر روز با آنها بازی می کنم و با همیم ولی مامانی و بابایی دیگم و دائیم شیراز هستند. من الان ۲ تا دندان دارم فک پایین که خیلی تیز هستن نمی دونم چرا بعضی وقتها وقتی شیر می خورم مامانم جیغ می زنه اما فکر کنم به دندونم ربط داشته باشه ...
5 اسفند 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من هورادم می باشد